دوشنبه 17 شهریور 1404

  • تاریخ : 1397/03/01 - 23:45
  • تعداد بازدید : 26
  • تعداد بازدیدکنندگان : 26
  • زمان مطالعه : 18 دقیقه

ویژه نامه محرم بخش پنجم

نمونه ای از روضه های دروغ، از نگاه محدّثِ نوری

اینک به چند نمونه از مرثیه های دروغی که محدّث نوری در کتاب لؤلؤ و مرجان آورده و به نقد آنها پرداخته، توجّه فرمایید :

1 . اضافات داستان آمدن طبیب برای معالجه امام علی علیه السلام در بستر شهادت

نقل کنند از حبیب بن عمرو، که رفت خدمت امیر المؤمنین علیه السلام بعد از رسیدن ضربت به فرق مبارکش ، و اشراف و رؤسای قبایل و شُرطَة الخَمیس، [35] در محضر انورش بودند . می گوید : «وَ ما مِنْهُم أحَدٌ إلّا وَ دَمعُ عَینَیه یتَرَقرَقُ علی سَوادِها حُزْنا عَلی أمیر الْمُؤمنین علیه السلام ؛ [یعنی : ]یکایک آنها ، بر اندوه بر امیر المؤمنین علیه السلام ، چشمانشان آکنده از اشک شد» .

و به فرزندان آن جناب ، نظر کردم که سرها به زیر انداخته «و ما تَنَفّسَ منهم مُتنفِّسٌ إلّا وَ ظَنَنْتُ أنَّ شَظایا قَلبِه تخرُجُ منْ أنفاسِهِ» ؛ [یعنی : ]کسی از آنها نبود ، مگر این که گمان بُردم که پاره های قلبش با نَفَس هایش بیرون می آید» .

می گوید : اطبّا را جمع کردند و اثیر بن عمر ، ریه گوسفند را باد کرد و داخل آن جراحت کرد و بیرون آورد . دید به مغزِ سر ، آلوده است . حاضرین پرسیدند . «فَخَرَسَ و تَلَجلَجَ لسانُه» ؛ [یعنی :] به لکنت افتاد و زبانش بند آمد» .

مردم فهمیدند و مأیوس شدند . پس سرها[یشان را] به زیر انداختند ، آهسته می گریستند ، از ترس آن که زنان بشنوند ، جز اصبغ بن نُباته ، که طاقت نیاورد و نتوانست خودداری کند ، «دون أن شَرقَ بعَبرَتِهِ» ، بلند گریست.

پس حضرت ، چشم باز کرد و بعد از کلماتی ، حبیب می گوید گفتم : «یا أبا الحسن! لا یهولَنَّک ما تَری وَ إِنَّ جَرْحَک غَیرُ ضائِر فَإنّ البَردَ لا یزیلُ الجَبَلَ الأصَمَّ وَ نَفْحَةَ الهَجیرِ لا یجَفِّفُ البَحْرَ الخِضَمَ والصلُّ یقوی إذا ارتَعَشَ وَ اللّیثُ یضری إذا خُدِش» ؛ [یعنی :] ای ابوالحسن ! آنچه می بینی ، تو را به هراس نیندازد . جراحتت ، آسیبی به تو نمی زند . تگرگ ، صخره را از جا نمی کنَد و باد گرم نیم روزی ، اقیانوس را نمی خشکانَد . بچّه افعی ، آن گاه نیرومند می شود که مرتعش شود ؛ و شیر ، آن گاه خطرناک می شود که زخمی شود» .

بعد، حضرت ، جوابی داد و اُمّ کلثوم، شنید و گریست . حضرت ، او را خواست . داخل شد ، خدمت پدر بزرگوارش .

ظاهرِ این نقل ، چنین است که در حضور همه آن جماعت آمد و عرض کرد : «أنتَ شَمسُ الطالبیین وَ قَمَرُ الهاشِمیین دَسّاسُ کثبها المُتَرَصِّدُ وَ أرقَم أجَمَتُها المُتَفقّد ، عِزُّنا إذا شاهَتِ الوُجوه ذِلّاً ، جَمعَنا إذا الْمُوکبُ الْکثِیر قلّاً تا آخر ؛ [یعنی :] تو خورشید خاندان طالب و ماه بنی هاشمی . اژدهایی هستی که در کمین نشسته و مار سهمگینی که مخفی و آماده حمله است . تو عزّت مایی . وقتی چهره ها از خواری سرافکنده می شوند، تو مایه وحدت و کثرتِ مایی ، هنگام کمی ها ، تا آخر .

این خبر مسجّع مقفّی که از شنیدنش ، نفْس محظوظ می شود ؛ ولکن، صد حیف که اصل ندارد و در اصل شریف ثقه جلیل ، عاصم بن حمید ، [که] خبر عمرو و آمدن جراح را دارد ، ابدا از این کلمات ، در آن، چیزی یافت نمی شود . [36] و همچنین، ابو الفرج در مقاتل الطالبیین ، [37] معالجه اثیر بن عمر را ذکر کرده ، بدون این شرح و حواشی . [38]

2 . آب آوردن ابو الفضل علیه السلام برای سید الشهدا علیه السلام در کودکی!

نمونه دیگری از دروغ گفتن در مرثیه سرایی ، داستانی است که محدّث نوری، آن را در کتاب خود در بیان نمونه ای دیگر از دروغ پردازی، آورده است و شهید مطهّری نیز گفته که آن را مکرّر شنیده است . آن داستان ساختگی ، این است :

روزی امیر المؤمنین علیه السلام در بالای منبر ، خطبه می خوانْد . حضرت سید الشهدا علیه السلام تشنه شد ، آب خواست . حضرت به قنبر امر فرمود : «آب بیاور!» . عبّاس علیه السلام در آن وقت ، طفل بود . چون شنید تشنگی برادر را ، دوید نزد مادر و آب برای برادر گرفت در جامی ، و آن را بر سر گذاشت و آب، از اطراف [جام ]می ریخت . به همین قِسم ، وارد مسجد [شد] . چشم پدر بر او افتاد . گریست و فرمود : «امروز ، چنین و روز عاشورا، چنان» و قدری از مصائب او ذکر نمود . الخ . [39]

محدّث نوری ، پس از اشاره به این داستانِ دروغ ، در تبیین مجعول بودن آن، می گوید :

این قصّه ، البته در کوفه بوده، و اگر در مدینه بود ، باید اوّلِ خلافت آن حضرت باشد ؛ زیرا که قبل از آن ، مسجد و منبری برای آن حضرت نبود . عمر شریف حضرت ابی عبد اللّه علیه السلام در آن زمان ، زیادت از سی سال بود[ه است] . اظهار تشنگی کردن در آن مجلسِ عام و تکلّم کردن در اثنای خطبه [خواندن پدرش علی علیه السلام ] ، مکروه است یا حرام با مقام امامت [پدرش]، بلکه با اوّلْ درجه عدالت ، بلکه با رُسوم متعارف انسانیت ، مناسبتی ندارد . [40]

محدّث نوری ، در ادامه ، برای توضیح بیشتر در باره دروغ بودن این داستان می افزاید که از آن جا که دروغگو ، کم حافظه است ، جاعل این داستان ، از یک سو ابوالفضل علیه السلام را کودکی خُردسال معرّفی می کند ، و از سوی دیگر می گوید که در جنگ صِفّین ـ که دو سه سال پس از این واقعه اتفاق افتاده ـ ، وی هشتاد نفر را به هوا پرتاب کرده است ، به گونه ای که وقتی نفر هشتادم را به هوا پرتاب کرد ، هنوز اوّلی به زمین برنگشته بود و هر کدام را که به زمین بر می گشت ، با شمشیر به دو نیم می نمود!

3 . پیمان گرفتن زینب علیهاالسلام از حبیب بن مُظاهر

نمونه ای دیگر از گزارش های دروغ ، این که می گویند : جناب زینب علیهاالسلام در شب عاشورا ، به جهت همّ و غم و خوف از اعدا ، در میان خیمه ها سِیر می کرد ، برای استخبارِ حالِ اَقربا و انصار . دید حبیب بن مُظاهر ، اصحاب را در خیمه خود جمع کرده و از آنها عهده می گیرد که فردا نگذارند اَحَدی از بنی هاشم ، قبل از ایشان به میدان بروند ، به شرحی طولانی . آن مُخدّره ، مسرورا آمد پشت خیمه ابو الفضل علیه السلام ، دید آن جناب نیز بنی هاشم را جمع کرده و به همان قِسم، از ایشان عهد می گیرد که نگذارند اَحَدی از انصار ، پیش از ایشان به میدان رود . مُخدّره ، مسرور در خدمت حضرت رسید و تبسّم کرد . حضرت، از تبسّم او تعجّب کرد و سبب پرسید. آنچه دید[ه بود]، عرض کرد .

تا آخر خبر که واضعش را در این فن ، مهارتی بود تمام . [41]

4 . احوالپرسی امام حسین علیه السلام از زین العابدین علیه السلام در روز عاشورا

نقل کنند با سوز و گداز که در روز عاشورا ، بعد از شهادت اهل بیت و اصحاب ، حضرت به بالین امام زین العابدین علیه السلام آمد . پس ، از پدر، حالِ معامله آن جناب را با اعدا پرسید . خبر داد که به جنگ کشید . پس جمعی از اصحاب را اسم بُرد و از حال آنها پرسید . در جواب فرمود : «قُتِلَ ، قُتِلَ!» ، تا رسید به بنی هاشم و از حال جناب علی اکبر و ابی الفضل، سؤال کرد . به همان قِسم ، جواب داد و فرمود : «بدان در میان خیمه ها ، غیر از من و تو ، مردی نمانده» .

خلاصه ، این قصه است و حواشی بسیار دارد و صریح است در آن که آن جناب ، از اوّل مقاتله تا وقت مبارزتِ پدر بزرگوارش ، ابدا از حال اَقرَبا و انصار و میدان جنگ ، خبری نداشت . [42]

5 . داستان اسب امام حسین علیه السلام

خبر عجیب که متضمّن است [بر] طلب کردن حضرتْ هنگام عزم رفتن به میدان ، اسبِ سواری را ، و کسی نبود آن را حاضر کند . پس مُخدّره زینب ، رفت و آورد و آن حضرت را سوار کرد .

بر حَسَب تعدّد منابر ، مکالمات بسیار بین برادر و خواهر ، ذکر می شود و مضامین آن، در ضمن اشعار عربی و فارسی نیز در آمده ، مجالس را به آن رونق دهند و به شور در آرند . و الحق ، جای گریستن است ؛ امّا نه بر این مصیبتِ بی اصل ، بلکه در گفتن چنین دروغ واضح و افترا بر امام علیه السلام در بالای منابر و نهی نکردن آنان که متمکن اند از نهی کردن ، به جهت بی اطّلاعی یا ملاحظه عدم نقص در بعضی شئونات . [43]

6 . داستان عروسی قاسم علیه السلام

به گفته محدّث نوری ، اوّلین کسی که این داستان را نوشته ، ملّا حسین واعظ کاشفی بوده است در کتاب روضة الشهدا، [44] و همان طور که استاد مطهّری فرموده ، اصل داستان ، صد در صد، دروغ است . [45] چگونه می توان به امام علیه السلام نسبت داد که در هنگام نبرد با دشمن و در حالی که مجال نماز خواندن هم به امام علیه السلام و یارانش داده نمی شود ، بگوید : «آرزو دارم عروسی دخترم را ببینم . در همین جا ، دخترم را برای پسرِ برادرم عقد می کنم و مراسم عروسی را بر پا می کنم» ؟!

7 . نسبت دادن شعر ابو الحسن تهامی به امام حسین علیه السلام

ابو الحسن تهامی (م 416 ق) ، قصیده ای در رثای فرزندش سروده که ضمن آن ، آورده است :

یا کوکبا ما کانَ أقصَرَ عُمرَهُ وَ کذا تَکونُ کواکبُ الأَسحارِ . [46]

ای ستاره ای که چه عمر کوتاهی داشت! آری! چنین اند ستارگان سحری .

محدّث نوری می گوید :

این شعر را در بالای منبر ، با صراحت به امام حسین علیه السلام نسبت می دهند که در بالای سرِ حضرت علی اکبر علیه السلام خواند ، و خود در بعضی از کتاب های بافته جدید دیدم که در قصّه شهادت علی اکبر علیه السلام به آن حضرت، نسبت داده ، با چند بیت دیگر از آن قصیده . [47]

8 . آمدن زینب علیهاالسلام به بالین برادر در قتلگاه

برخی از مرثیه سرایان به زینب علیهاالسلام چنین نسبت داده اند که در آخرین لحظات حیات امام حسین علیه السلام بر بالین ایشان آمد و امام علیه السلام را دید که در حال جان دادن بود . خود را به روی او انداخت و چنین می گفت : تو برادر منی ! تو امید و پناهگاه ما و امانِ مایی !

محدّث نوری ، این داستان را هم یکی از دروغ های مرثیه سرایان ، شمرده است . [48]

9 . به اسیری رفتن ، در این خانواده نبود

خبری است لطیف و متّکی بر مقدّماتی که احتمال دروغ را از ذهن سامعین، محو کند و سند را به ابوحمزه ثُمالی بیچاره ، منتهی کنند که : روزی آمد درِ خانه حضرت امام زین العابدین علیه السلام و در را کوبید . کنیزکی آمد . چون فهمید ابو حمزه است ، خدای را حمد کرد که او را رساند که حضرت را تسلّی دهد ؛ چون امروز ، دو مرتبه بیهوش شدند . پس داخل شد و تسلّی داد به این که شهادت در این خانواده ، عادت و موروثی است . جدّ و عمّ و پدر و عمّ پدر ، همه شهید شدند . در جواب ، او را تصدیق نمودند و فرمودند : «و لکن ، اسیری در این خانواده نبود» . آن گاه ، شمّه ای از حالتِ اسیری عمّه ها و خواهران [را] بیان کردند . [49]

10 . چگونگی حضور امام صادق علیه السلام در مجلس عزاداری

محدّث نوری ، خلاصه داستان مجعول دیگری را از مرثیه سرایان نقل می کند که به گفته ایشان ، سند آن را به هشام بن حکمِ مظلوم می رسانند که :

ایامی که حضرت امام جعفر صادق علیه السلام در بغداد بود، هر روز، حسب الأمر، بایست در محضر عالی [امام] حاضر باشد. [50] روزی بعضی از شیعیان ، او را دعوت به مجلس عزای جدّ بزرگوارش کرد . عذر خواست که: باید در آن محضر ، حاضر باشم . گفت : رخصت بگیر . گفت : نشود که اسمِ این مطلب را در حضورش بُرد که طاقت ندارد . گفت : بی اذن بیا . گفت : روز بعد که مشرّف شدم ، جویا می شود ، نتوانم راست گفت.

بالأخره ، او را بُرد . بعد از آن ، مشرّف شد . حضرت ، جویا شد . بعد از تکرارِ عرض ، فرمود : «گمان داری من در آن جا نبودم (یا : در چنین مجالس ، حاضر نمی شوم)؟» . عرض کرد : جنابت را در آن جا ندیدم! فرمود : «وقتی که از حجره بیرون آمدی ، در محلّ کفش ها چیزی ندیدی؟» . عرض کرد : جامه ای در آن جا افتاده بود . فرمود : «من بودم که عبا بر سر کشیدم و روی زمین افتادم» . [51]

دروغ در مرثیه سرایی، در عصر حاضر

معلوم نیست که تلاش های محدّث نوری رحمه الله در راه مبارزه با دروغگویی در مرثیه سرایی ، تا چه اندازه مؤثّر بوده است ؛ ولی در دوران ما نیز اگر وضع مرثیه سرایی اسفبارتر از آنچه ایشان توصیف کرده ، نباشد ، بهتر از آن زمان نیست .

حماسه حسینی، نوشته استاد شهید مطهّری ، در زمان خود، تلاشی نو برای مبارزه با دروغ پردازی در مرثیه سرایی در دوران معاصر بوده است . استاد ، در باره رواج این آفت در دوران معاصر ، می گوید :

اگر بخواهیم روضه های دروغی را که می خوانند ، جمع آوری کنیم ، شاید چند جلد کتاب پانصد صفحه ای بشود! [52]

اینک ، چند نمونه از مرثیه های دروغی را که شهید مطهّری می گوید خود در مجلس عزا حاضر بوده و آنها را شنیده است ، می آوریم :

1 . دعای لیلا برای علی اکبر علیه السلام

داستان مجعول منسوب به امام حسین علیه السلام که چون علی اکبر علیه السلام به میدان رفت ، امام علیه السلام به همسرش لیلا فرمود : «برو در خلوت ، دعا کن برای فرزندت ...» ، از زمان محدّث نوری ، میان مرثیه سرایان، رایج بوده است . [53] استاد مطهّری نیز در بیان نمونه های تحریفِ وقایع عاشورا ، از این داستان، یاد کرده و آورده است :

نمونه دیگر از تحریف در وقایع عاشورا ـ که یکی از معروف ترین قضایا شده است و حتّی یک [کتاب] تاریخ هم به آن گواهی نمی دهد ـ ، قصّه لیلا، مادر حضرت علی اکبر علیه السلام است . البتّه ایشان ، مادری به نام لیلا داشته اند ؛ ولی حتّی یک مورّخ نگفته که لیلا ، در کربلا بوده است . امّا ببینید که چه قدر ما روضه لیلا و علی اکبر علیه السلام داریم ؛ روضه آمدن لیلا به بالین علی اکبر علیه السلام .

حتّی من در قم ، در مجلسی که به نام آیة اللّه بروجردی تشکیل شده بود ـ که البته خودِ ایشان در مجلس نبودند ـ ، همین روضه را شنیدم که علی اکبر علیه السلام به میدان رفت . حضرت به لیلا فرمود که : «از جدّم شنیدم که دعای مادر در حقّ فرزند ، مستجاب است . برو در فلان خیمه خلوت ، موهایت را پریشان کن ، در حقّ فرزندت دعا کن . شاید خداوند ، این فرزند را سالم به ما برگرداند»!

اوّلاً ، لیلایی در کربلا نبوده که چنین کند . ثانیا ، اصلاً این منطق ، منطق حسین علیه السلام نیست . منطق حسین علیه السلام در روز عاشورا ، منطق جانبازی است . تمام مورّخین نوشته اند که هر کس اجازه می خواست ، حضرت به هر نحوی که می شد عذری برایش ذکر کند ، ذکر می کرد ، بجز برای علی اکبر علیه السلام ـ «فَاسْتأذن فِی القِتال أباه ، فَأذن له» . یعنی : «تا اجازه خواست ، گفت : برو !». حال چه شعرها که سروده نشده ، از جمله این شعر که می گوید :

خیز ـ ای بابا ـ از این صحرا رویم نک ، به سوی خیمه لیلا رویم . [54]

2. نذر کردن لیلا برای سلامت ماندن علی اکبر علیه السلام

استاد مطهّری ، در بیان این داستان ساختگی آورده است :

نمونه دیگری در همین مورد را ـ که خیلی عجیب است ـ ، من در همین تهران ، در منزل یکی از علمای بزرگ این شهر ، در چند سال پیش ، از یکی از اهل منبر که روضه لیلا را می خواند ، شنیدم، و من در آن جا چیزی شنیدم که به عمرم نشنیده بودم . گفت : بعد از این که حضرت لیلا رفت در آن خیمه و موهایش را پریشان کرد ، نذر کرد که اگر خدا، علی اکبر علیه السلام را سالم به او برگردانَد و در کربلا کشته نشود ، از کربلا تا مدینه را ریحان بکارد ؛ یعنی نذر کرد که سیصد فرسخ راه را ریحان بکارد!

[روضه خوان،] این را گفت و یک مرتبه زد زیر آواز :

نذرٌ عَلَی لَئن عادوا و إن رَجَعوا لَأزرعَنَّ طریقَ التّفتِ رَیحانا .

من نذر کردم که اگر اینها برگردند راه تفت را ریحان بکارم .

این شعر عربی ، بیشتر برای من اسباب شد که [ببینم] این شعر ، از کجا پیدا شده ؟ بعد به دنبال آن رفتم و گشتم . دیدم این تفتی که در این شعر آمده ، کربلا نیست ؛ بلکه این تفت ، سرزمینِ مربوط به داستان لیلی و مجنونِ معروف است که لیلی ، در آن سرزمین، سکونت می کرده و این شعر ، مال مجنون عامری است برای لیلی ، و این آدم ، این شعر را برای لیلا ، مادر علی اکبر علیه السلام و کربلا می خوانده ! تصوّر کنید که اگر یک مسیحی یا یک یهودی یا یک آدم لامذهب ، آن جا باشد و این قضایا را بشنود ، آیا نخواهد گفت که تاریخ اینها ، چه مزخرفاتی دارد ؟ آنها که نمی فهمند که این داستان را این شخص از خودش جعل کرده است ؛ بلکه می گویند ـ العیاذُ بِاللّه ـ : زن های اینها، چه قدر بی شعور بوده اند که نذر می کردند از کربلا تا مدینه را ریحان بکارند ! [55]

3 . داستان پیرزنی که زمان متوکل به زیارت امام حسین علیه السلام می رود

استاد مطهّری می گوید :

در ده ، پانزده سال پیش که به اصفهان رفته بودم ، در آن جا مرد بزرگی بود ، مرحوم حاج شیخ محمّدحسن نجف آبادی ـ أعلی اللّه مقامه ـ . خدمت ایشان رفتم و روضه ای را که تازه در جایی شنیده بودم و تا آن وقت نشنیده بودم ، برای ایشان نقل کردم . کسی که این روضه را می خواند ، اتّفاقا تریاکی هم بود . این روضه را خواند و به قدری مردم را گریانْد که حد نداشت . داستانِ پیرزنی را نقل می کرد که در زمان متوکل ، می خواست به زیارت امام حسین علیه السلام برود و آن وقت ، جلوگیری می کردند و دست ها را می بُریدند ، تا این که قضیه را به آن جا رساند که این زن را بُردند و در دریا انداختند . در همان حال ، این زن فریاد کرد : یا ابا الفضل العبّاس! وقتی داشت غرق می شد ، سواری آمد و گفت : رکابِ اسب مرا بگیر . رکابش را گرفت . گفت : چرا دستت را دراز نمی کنی ؟ گفت : من دست در بدن ندارم ، که مردم خیلی گریه کردند .

مرحوم حاج شیخ محمّدحسن ، تاریخچه این قضیه را این طور نقل کرد که : یک روز در حدود بازار ، حدود مدرسه صدر (جریان ، قبل از ایشان اتّفاق افتاده و ایشان ، از اشخاص معتبری نقل کردند) ، مجلس روضه ای بود که از بزرگ ترین مجالس اصفهان بود و حتّی مرحوم حاج ملّا اسماعیل خواجویی ـ که از علمای بزرگ اصفهان بود ـ ، در آن جا شرکت داشت . واعظ معروفی می گفت که : من ، آخرین منبری بودم . منبری های دیگر می آمدند و هنر خودشان را برای گریاندن مردم ، اِعمال می کردند . هر کس می آمد ، روی دست دیگری می زد و بعد از منبر خود ، می نشست تا هنرِ روضه خوان بعد از خود را ببیند . تا ظهر ، طول کشید. دیدم هر کس هر هنری داشت ، به کار بُرد ، اشک مردم را گرفت . فکر کردم: من ، چه کنم ؟ همان جا ، این قضیه را جعل کردم . رفتم قصّه را گفتم و از همه بالاتر زدم . عصر همان روز ، رفتم در مجلس دیگری که در چارسوق بود ، دیدم آن که قبل از من منبر رفته ، همین داستان را می گوید . کم کم [آن را] در کتاب ها نوشتند و چاپ هم کردند! [56]

  • گروه خبری : موسسه,پژوهشگاه
  • کد خبر : 1075
کلمات کلیدی
مدیر سایت
خبرنگار

مدیر سایت